کیاناکیانا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

ستاره آسمونی من: کیانا

دختر نازنینم

اینقدر دوستت دارم که .... ***قربون اون چشمات*** اینقدر برای مامان خوشگل می خندی که دلم می خواد دائم ازت عکس بگیرم: ***فدای اون دهن بی دندونت*** موقع عکس گرفتن اینقدر قشنگ حس می گیری انگار که می دونی قراره این عکسها برای همیشه توی زندگیمون ثبت بشه... ***قربون اون نگاهت*** ***قربون اون ژست قشنگت مامانی*** بالاخره تونستم یه عکس از کشف دخترم بگیرم: ***کیانای کاشف*** ...
26 بهمن 1390

کیانای کاشف

دختر گل و نازم این روزا دست و پاهاش رو کامل شناخته و بعضی وقتها چنان با دقت نگاهشون می کنه که انگار بزرگترین کشف دنیا رو انجام داده. حالا دیگه خیلی راحت انگشت های پاهای کوچولوش رو (مخصوصا شست پاهاش رو) می گیره و با دقت نگاهشون می کنه. دختر نازنینم وقتی روی زمین خوابیده دوست داره دائم غلت بزنه و برگرده سرجاش. برای برگشتن روی بالش اینقدر قشنگ تلاش می کنه که دلم می خواد بخورمش. فقط حیف تا من و دوربین رو میبینه می خنده و دیگه کاری نمی کنه و هنوز نتونستم از تلاشهای گل نازم فیلم برداری کنم. خدایا شکرت که دخترم صحیح و سالمه. خدایا همه نی نی های نازی رو که مشکلی دارند شفا بده و همه رو سلامت نگه دار. ...
24 بهمن 1390

اولین سفر کیانا به تهران

بعد از دو تا مسافرت قبلی این بار با کیانای عزیزمون رفتیم تهران خونه دایی رضا. روز جمعه بعداز ظهر رفتیم و شنبه شب برگشتیم. با اینکه سفر کوتاهی بود اماحسابی خوش گذشت.
23 بهمن 1390

گوشواره های طلا

سه شنبه 18 بهمن رفته بودیم خون هخاله فاطمه و باز هم با هم و با کمک خاله حمام کردیم. دختر نازم صورتش مثل ماه می درخشید و دو تا نگین گوشواره های کوچولوش اونو خوشگلتر کرده بود. به توصیه آقای دکتر و تجربه خاله گوشواره هات رو درآوردیم تا بریم برات گوشواره طلا بخریم. آخه دکتر گفته بود این گوشواره ها باید بعد از 4 هفته از گوشت دربیاد وگرنه عفونت می کنه. همون شب قرار بود بریم که به دلیل تاخیر بابایی موکول شد به فرداش یعنی چهارشنبه 19 بهمن. چهارشنبه شب دختر گلم رو بردیم خونه مامان مریم و من و بابایی با هم رفتیم برای خرید. بعد از 1 ساعت چرخیدن توی مغازه های طلا فروشی بالاخره یه گوشواره ناز و کوچولو (شکل یه حلقه خوشگل) برای دختر نازنینمون پیدا کردیم ...
21 بهمن 1390

دختر قهرمان

کیانای مامان، قهرمان غلتیدن، امروز تونست رکورد غلت زدنهای خودش رو بشکنه و سه تا غلت پشت سر هم بزنه . کیانای مامانی اول رو به سقف خوابیده بود که به علت تمرینهای خیلی زیاد خیلی راحت روی شکمش غلتید و یه کم این ور و اون ور رو نگاه کرد و بعد با یه حرکت تکنیکی یه غلت دیگه زد و دوباره به کمر خوابید. اینجا بود که گریه ش در اومد و با فریاد بلند یه بار دیگه روی شکمش غلتید . به این ترتیب کیانای مامانی یه عالمه از جای اولش دور شده بود. آخر سر هم کلی ذوق زده شد و مامان ذوق زده تر و دختر رو بغل کرد . قربون دختر قهرمانم دیروز برای اولین بار کیانا توی بغل مامان روی صندلی جلوی ماشین نشست و از دیدن صحنه های خیابون یه عالمه لذت برد راستی گفتم یا ن...
19 بهمن 1390

اینم از واکسن 4 ماهگی

دختر نازم 4 شنبه 12 بهمن واکسن 4 ماهگیش رو هم به سلامتی زد و همه چیز به خوبی تموم شد. صبحی که برای واکسن می خواستیم بریم دخترم توی خواب ناز بود و ساعت 10 با التماس های من بیدار شد. مرکز بهداشت که رفتیم اول قد و وزنش رو اندازه گرفتن. دخترم 6 کیلوگرم وزنش بود و 65 سانتی متر قدش (قد و بالای توی رعنا رو بنازم...). دور سرش هم 40 سانتی متر. گفتند وزنش باید بیشتر می شده و خواستند که دو هفته بعد دوباره برای وزنش بریم اونجا. قرار شد من خودم رو این دو هفته بیشتر تقویت کنم تا ببینیم دخترمون چقدری وزن می گیره. خلاصه که بعدش اول قطره رو دادند دخترم خورد و بعد واکسن که جیغش رفت هوا. اما این بار تا اومد توی بغلم ساکت شد و دیگه گریه نکرد (البته یک ساعت ...
15 بهمن 1390

4 ماهگیت مبارک

دختر گلم. امروز 4 ماهه شدی. خیلی کارها یاد گرفتی و با ذوق و شوق برامون انجام می دی. مثل غلتیدن، آواز خوندن، جیغ زدن، به پهلو خوابیدن، پرواز کزدن (وقتی می غلتی، دست و پاهات رو بالا می گیری و تکون می دی انگار که داری پرواز می کنی!). یاد گرفتی وقتی نمی خواهی شیر بخوری زبونت رو بیرون نگه داری، خیلی راحت تر از قبل می خوابی و منظم شدی! صدای مامان و بابا و میشناسی و خیلی قشنگ با صدای بلند می خندی. آب دهنت هم هنوز میاد و بیشتر وقتها پیشبند داری. ***از این عکست که آخرین روز 3 ماهگیت ازت گرفتم معلومه که حسابی بزرگ شدی و خانومی شدی برای خودت.*** ***قربون صورت نازت برم که هر شب ماه بهت حسودی می کنه*** ***کیانا بعد از یه غلت زدن موفق***...
11 بهمن 1390

آخرین روز 3 ماهگی

امروز آخرین روز سه ماهگی دختر گل مامانیه.از فردا کیانا چهار ماهش کامل می شه و وارد پنجمین ماه زدگی با برکتش می شه. این روزا کار من شده برگردوندن کیانا از حالت غلت زدگی!!!! دخترم از غلت زدن اینقدر خوشش اومده که تا میزارمش روی زمین فوری میغلته. اولش می خنده و بعد که خسته میشه گریه ش درمیاد. و این جاست که مامانی به دادش می رسه. الانم توی بغل من نشسته و هی تکون می خوره. شبها هم دیگه دوست داره به پهلو بخوابه. منم تا صبح خواب و بیدارم که نکنه بد جور بغلته و من نفهمم. حالا شما بگید من و کیانا کی باید بخوابیم؟! چهارشنبه عسل مامانی باید بره برای واکسن 4 ماهگی. بازم من موندم و استرس. خدا کنه این دفعه دردش کمتر از قبلی باشه... خدایا همه بچه ها رو...
10 بهمن 1390

حمام ما

امروز جمعه 7 دی ماه 1390 ساعت 12 ظهر بالاخره مامانی (یعنی من)جرأت پیدا کرد و با کمک بابایی تو رو برد حمام. اول بابایی رفت حمام رو گرم کرد و بعد ما رفتیم توی حمام. وقتی لباسهات رو درآوردیم این ور و اون ور رو نگاه می کردی. آخه بعد از اون اولین حمامت تا حالا خونه خودمون حمام نرفته بودی. (یا خونه مامانی رفتی حمام یا خونه خاله فاطی) خلاصه با هر سختی بود شستیمت و اومدیم بیرون. اصلا گریه نکردی. خیلی آروم بودی و فقط نگاه می کردی. (آفرین دختر گل مامان) حالا هم شیر خوردی و مثل یه فرشته ناز و کوچولو آروم خوابیدی. زندگیت پر از آرامش...
7 بهمن 1390

غلت زدن ها شروع شد

چهارشنبه 5 دی 1390 ساعت 8 شب بعد از تلاش های فراوان بالاخره کیانا تونست غلت بزنه. این کار اینقدر براش هیجان داشت که تا چند دقیقه بعدش هنوز هاج و واج مونده بود که چی شده. توی چند روز قبلش خیلی تلاش کرده بود که بغلته اما موفق نشده بود و اما تلاش های مکرر جواب داد و کیانا پیروز شد. حالا این دو روز دائم غلت می زنه و ذوق زده از پیروزی می خنده. البته کار من سخت تر شده و باید بیشتر مواظب دختر نازم باشم. آرزو می کنم همیشه توی زندگت به هر چی می خوای برسی.
7 بهمن 1390